نام و نام خانوادگی: | حجت عجمی |
تاریخ تولد | 1344/03/01 |
محل تولد | شاهرود |
استان تولد | سمنان |
تحصیلات | |
تاریخ شهادت | 1365-03-10 |
عملیات | پدافندی |
محل شهادت | جزیره مجنون- جبهه خندق |
نحوه شهادت | اصابت تیر مستقیم به سر |
محل مزار | شاهرود- رویان |
پیکر | |
قطعه | 0 |
ردیف | 0 |
شماره | 0 |
بسم الله الرحمن الرحیم
پدر ما کشاورز بود. شاید در رتبه دوم یا سوم باغداران بود در کنارش دامداری هم داشت. وجهه و اعتبار و احترام خاصی توی رویان داشت و فردی مذهبی بود و در مراسمات مذهبی نقش پر رنگی داشت .
شهید از موقعی که متولد شد تا موقعی که شهید شد در واقع سه تا اسم داشت.چون ظاهراً من که ۵،۶ ساله بودم ایشون متولد شده بابام میخواسته بره شاهرود که شناسنامه بگیره نیت شان این بوده که اسمشو بذارن حجت کدخدای روستا که خیلی با بابام صمیمی بود بهش میگه اسماعیل کجا میخوای بری؟ بهش میگه میخوام برم شناسنامه بگیرم بهش میگه من دارم میرم شهر دیگه شما نیاز نیست بیای این بنده خدا بیهوا بدون توجه به اسم من که محمدرضا هست اسم اونم میذاره محمدرضا ،که باعث تعجب خانواده شده بود.لذا توی خانه بهش می گفتیم حجت. بعداً شهید جذب سپاه شد و به عنوان محمدرضا عجمی توی کارگزینی مشغول شد. حجت الله تا سال ۶۵ که زنده بود اونم مثل سایر جوونا میومد توی عزاداریهای محرم شرکت میکرد. سال ۶۳ برای اولین بار که ۱۹ ساله بود اعزام به جبهه شد که سه ماهی رفت به بانه کردستان دور از چشم بابام،چون برای کمک به کشاورزی بهش نیاز داشت.
سال 1363 به جبهههای جنوب اعزام شد که مصادف با عملیات بدر در جزیره مجنون شد. دقیقاً گردانی بود که شهید سردار عامری و منصور جلالی آن موقع شهید شدند. ایشون هم اونجا تیر خورد به فکش طوری که به بیمارستان مشهد اعزام شد حدود ۶ ماه فکش بسته بود که مادرم با نی بهش غذا میداد. کنار چانهاش یک برآمدگی بوجود آمد که بر اثر اصابت همان تیر گوشت اضافه آورده بود. سال ۶۵ شهید جذب سپاه پاسداران شد. و من برای مرخصی از جبهه آمده بودم.مسئول گزینش سپاه به شهید گفته بود که شما باید ۶ ماه بری جبهه بعد از ۶ ماه بیای توی سپاه. همین شد که شهید به جبهه جنوب اعزام شد و دیگه من خبری از ایشون نداشتم .
من از همه امور شهدا با خبر بودم از معراج شهدای اهواز تماس میگرفتند و اسم هر شهیدی رو به من می دادند و میگفتند شهید داره میاد شب بیایید تحویلش بگیرید. تا این شد که اواخر خرداد سال 1365 یک تماس تلفنی از حاج علی غضنفری از خندق (اسم دیگرش محراب و یا کاسه بود) در جزیره مجنون بود که با عراقیها ۶۰ متر فاصله بیشتر نداشتند و گفت از حجت چه خبر؟ گفتم حجت که پیش شماست! من خبری ندارم. گفت واقعا" خبر نداری ؟ اون وقت از اعزامش ۲۰ روز گذشته بود. گفت ایشون شهید شده پا شو برو دنبالش ببین کجاست. ما فکر کردیم اومده شاهرود بهش گفتم حاج علی اشتباه میکنی. من آمار شهدا رو هر روز دارم. ناراحت شدم.
گفت همان روزی که رسیده اینجا روز شهادت حضرت علی علیه السلام ۲۱ ماه رمضان اومده توی سنگر که ساکشو بزاره بیاد وضو بگیره برای نماز جای پلههای سنگر تک تیرانداز یک تیر زد به پیشونیش و شهید شد . گفتم من چکار کنم حاج علیرضا؟ گفت راه بیفت بیا اینجا. به همسرم گفتم؛ من باید برگردم.گفت: کجا؟ گفتم:حجت شهید شده میرم دنبالش.به هیچ کسی هم چیزی نگفتیم.بلافاصله با قطار از تهران بسمت اهواز حرکت کردم. فردا ظهر به امور تعاونِ رزمندگان رسیدم. پرسیدم: محمدرضا عجمی(حجت) کجاست؟ گفتند: محمدرضا عجمی(حجت) را ما ۲۰ روز پیش فرستادیم جاده خندق، آنجاست. از آنجا حرکت کردم رسیدم جزیره مجنون. چون عملیات خیبر آنجا بودم منطقه را بلد بودم.خیلی سخت بود نه تردد ماشین بود، نه تلفن و نه غذا. در آنجا حاج علیرضا غضنفری را دیدم ساعت ۴بعد از ظهر بود فاصله ما تا عراقی ها ۶۰متر بود.به حاج علیرضا گفتم: علیرضا حجت چی شد !؟ با ناراحتی پاسخ داد : تیر خورده به سرش و شهید شده. برو اورژانس ببین آنجا میتوانی او را ببینی؟ جستجو کردم مسئول اورژانس بهداری خط گفت: نه ما چنین شهیدی به نام محمد رضا یا حجت عجمی با این مشخصات نداریم. باید بروی اورژانس امام رضا ع پشت خط، تا آنجا ۸۰ کیلومتر بود و ماشینی هم نبود.تصمیم گرفتم شب را همانجا داخل سنگر بمانم تا صبح دوباره راه بیفتم و به دنبال حجت بگردم. صبح آن روز رفتم پشت خط همان اورژانس امام رضا (ع) از آنجا پرسیدم شهید محمد رضا یا همان حجت عجمی کجاست؛!؟
پاسخ گفتند ما چنین شهید با این اسم نداریم.نکند شهید وَدود ازغدی را می گویی!؟
متعجب شدم گفتم ودود ازغدی !!؟ گفتند بله. مشخصاتی که میگویی اتفاقا" تیر به پیشانی و دقیقا همین مشخصات برادر شما را دارد نامش ودود ازغدی بوده که ما آن را فرستادیم بیمارستان گلستان اهواز.
حالم منقلب بود و مدتی را غذا نخورده بودم احساس گرسنگی و خستگی می کردم غم زیادی در وجودم جریان داشت.خودم را رساندم بیمارستان گلستان اهواز.از نماینده ارتش پرسیدم :من پیِ شهیدی با این مشخصات به نام ودود ازغدی می گردم. دیگر نگفتم حجت عجمی گفتم ودود ازغدی .
پرسیدم کجا میتوانم او را پیدا کنم ؟او برادر من است.گفتند او را بردند معراج شهدا. برو آنجا شاید پیدایش کنی.ساعت یک ظهر بود که راه افتادم به سمت معراج شهدا.چقدر حالم بد بود و چه غم سنگینی با من همراه بود.
شهدایی که از خط بر می گشتند، مخصوصا آنهایی که مجهول الهویه بودند میآوردند در کانتینر سردخانه نگه میداشتند تا بعدا" شناسایی شوند. به معراج الشهدا که رسیدم دیدم یک بسیجی مشغول خوردن ناهار است .به او گفتم: آقا، برادر من شهید شده. اسمش محمد رضا عجمی(حجت) است. مشخصات را کامل به او دادم. سرباز گفت: مشخصات درست است اما نام او محمدرضا عجمی نیست !!
بلافاصله گفتم: ودود ازغدی؟!
سرباز گفت:برادر ودود ازغدی که رفته تبریز. گفتم: تبریز!! چرا تبریز ؟ !! گفت: پلاکش اشتباه بوده. می خواستند دفنش کنند که برگشت خورده و حالا هم در راه است میرسد.نگران نباش.
گفتم خدایا نگران نباش !آخر چطور نگران نباشم؟
حجت همان روزی رفته بود اهواز در همان یگان تیپ ۲۱ امام رضا (ع)که اعزام بشود جبهه..
آقایی که پلاک می اندازد به گردن نیروها پلاک را جابه جا انداخته بود به گردن این بچه ها.
بعدها مشخص شد که این پلاک به نام ودود ازغدی بوده.به بسیجی گفتم: حالا بیا در این کانتینر را باز کن تا من یک نگاهی بیندازم،شاید برادرم اینجا باشد.
یک کانتینر ۱۸ چرخ ۶۰ متری آنجا بود. پنج تا پله می خورد. هر پنج پله را رفتم بالا. بسیجی جلو آمد و در را برایم باز کرد
خودش بلد بود که چه جوری این در را باز کند که بوی خون شهدا به صورتش نخورد. در را که باز کرد خودش پشت در ایستاد
حالت عادی نداشتم، اصلاً در یک روح و روان دیگر بودم.وقتی در باز شد من رفتم داخل نگاه کردم دیدم صد تا شهید یک طرف کانتینر است،صدتای دیگر هم طرف دیگر. پاهایشان به هم نزدیک است من شروع کردم به نگاه کردن شهدا همه را در آغوش کشیدم و صورت هایشان را برگرداندم که آنها را ببینم.در واقع شهید شاید تغییر چهره بدهد، اما من دنبال آن جراحت قدیمی صورت حجت بودم تا از این طریق او را پیدا کنم. همه صد شهید را بغل کردم. دهمین شهیدی که رسیدم و صورتش را برگرداندم سرش آمد در آغوشم و جسدش پایین ماند. رسیدم وسط های کانتینر، دیدم یک شهیدی لای کفن پیچیده و روی آن نوشته شده کمال صادقی برگشتی از شاهرود این هم مثل برادر من مفقود الجسد بود.
ما یک کمال صادقی داشتیم، مسئول امور مالی سپاه بود این جسد هم به اشتباه (بخاطر تشابه اسمی) مثل برادر من آمده بود شاهرود.
خلاصه، رفتم و همه شهدا را نگاه کردم.
جوان که بودم وقتی کسی فوت می شد تا یک هفته غذا نمی خوردم. اما اینها فرق میکردند،شهید بودند که من بغلشان میکردم.
رفتم به سرباز گفتم: آقا من چه کار کنم؟ گفت: جسد برگشت خورده و انشاالله می آید،بیا تماس بگیر با پزشکی قانونی تهران که اگر آمد همانجا نگهش دارند دیگر نفرستند اینجا. همین کار را کردم و بعد از دو ساعت تماس با پزشکی قانونی موفق شدیم که ودود ازغدی یعنی حجت را نفرستند اینجا.
من هم آمدم شاهرود.پنج روز بود که غذا نخورده بودم.به خاطر دارم که مادرم چون فصل گیلاس ها بود یک سطل گیلاس جمع کرده بود، گذاشته بود داخل یخچال که ببریم برای حجت. من برای اینکه آنها متوجه نشوند که حجت شهید شده به مادرم گفتم: آن سطل گیلاس را هم بده تا من ببرم برای حجت.خلاصه سطل گیلاس را گرفتم و با حاج روح الله و حاج محمدتقی و یکی دیگر از نیروهای سپاه رفتیم و رسیدیم به پزشکی قانونی. به آن قسمتی که شهدا را نگه داشته بودند به محض اینکه در راه باز کردند دیدم تابوتی که روی آن نوشته است ودود ازغدی! باشک و تردید، در تابوت را کشیدم و نگاهی پر از اضطراب و غم به بدنی که انگار سالها خوابیده کردم. خودش بود حجت عجمی.حجت ، حجت عزیز، برادرم! تو اینجایی؟چه راحت و دور از ذره ای نگرانی آرام گرفتی!!
من مثل مرغ بی بال و پر دنبال تو آنوقت تو...
زدم زیر گریه.آن گریه ای که انگار تجلی آن اشتیاق بی انتهایی بود که روح من را به حجت پیوند می داد و اشک هایم آب رحمتی شد که همه تیرگی ها و اضطراب هایم را از سینه شست و دلم را خیلی با صفا به حجت اتصال داد تا آرام بگیرم.
آری ، حجت تنها کسی بود که فقط یک روز پاسداربود. تنها شهیدی بود که امروز از خانه حرکت کرد و فردا ظهر شهید شد.
عجب تصادفی!! در ابتدای تولدش هم اسمش اشتباه شده بود محمد رضا به جای حجت و در روز شهادتش هم دوباره این اشتباه اتفاق افتاد حجت به جای ودود ازغدی....
راوی: زرمنده و برادر شهید آقای محمد رضا عجمی
زندگینامه شهید وصیتنامه شهید خاطرات شهید